
« و کمی زندگی 12 »
کودکی که می رفت ...... شبی که می ریخت....... و واژگانی که بر سرم آوار شدند ....... اینها تمام های و هوی من است و بطن واژگان مرا کسی نمی شکافد و من درد می کشم ......
آخ ......
کاش می شد سقط کرد این حجم مستور را که کودک ناخواسته هر چه که باشد منفور است !!!!!!!
نفی از قلم نیست ، نفیر از بودن است ... لیک مانده ام ... هنوزهای و هوی رفتن مرا بسی است و پاییز هنوز وام دار نگاه من است ....... غمین به غصه های من است و حزین ز نفس های من است .......
می گفت پاییز دلت دگر بهار شد و رخت عزا کنده ای از تن !!! شاید دل به لبخندی خوش کرده بود که پس نقاب غصه هایم نقش بسته بود !!!
لیک نه من منم که بهاران توانم داشت .... نه دل دل است که بهاران تواند داشت .........
اینجا منم حمید ...... این منم ..... باور کن ...... پاییز مراست و من پاییز را .... مرا عار بهار نیست !!!
اگر چه از نسل بهارم ولی این ننگ مرا نشاید ....... سوز دل را به سبزی بهاران نمی فروشم ... این سوز یادگار دوران من است .... یادگار او ...... یادگار تو ............ و یادگار هر آنچه زود رفت ... کسی چه می داند؟؟؟ کسی نمی داند ..........
میان همهمه ای ژرف چگونه صدای بودنم را ساز کنم ؟؟؟ اینجا همه گرگ شده اند و گله را مفت فروخته اند ... تو بگو .... رسم وفا چیست ؟؟؟ تو بگو تاوان حیا چیست ؟؟؟
اینجا همه شب تا پای صبح بودنم را چنان مستانه ساز می کنم که خواب از شب پرانده ام و مستی لاقیدی بر خویش بسته ام ... بیا ببین که چه دبدبه ای دارد نگاه خَمّارم ... بیا و ببین که چه وسوسه ای دارد لبان پر شهوتم !!!
آری !!! شاید رسم وفا این است و یا شاید تاوان حیا این است !!!
نمی دانم ... چون مترسکان خشکیده ی بی مقدار در فلسفه ی خویش گم شده ام و معمای بی جوابی تفکر خشکیده ام را دنبال می کند که هر چه از آن دورتر می شوم بیشتر مرا در می یابد ......
آه این چه فلسفه ایست که مرا رها نمی کند ؟؟؟
اینجا صدای ناقوس شب از کوچه هایی که به انتها ختم می شوند بیشتر به گوش می رسد ... شاید این بازتاب صداست که دل می شوراند !!! کسی چه می داند ؟؟ شاید هوای گریه های شبانه ی دل نیز به بن بستی ختم می شود و این صدا هی می پیچد ... هی می پیچد ........ و هی دل می شوراند !!!
بگو با کدام واژه بسرایم نماز صبح خویش را که هی گریه میان آن خطور نکند و هی بغض خرابش نکند ......
آه مادر ... میان چادر نماز گلدارت مرا بپیچ و هی نازم کن ... و هی اینگونه برایم بخوان .....
لالا بخواب گرگا حریصن
چرا چشمات همیشه خیس خیسن ؟؟؟
تو گفتی دلت غمی نداره
آخه چشمات تو خوابم خیس خیسن
آه مادر ... نازم کن....... بگو که گل های باغچه ی جا نمازت را چگونه پروراندی که با هر الله اکبرت ضعف می کنند ......
دگر نایی مرا نماند ... تو بگو من چه کنم ؟؟؟ چه کنم این فلسفه ی عمیق بودن را ؟؟؟
بگذار ........بگذریم !!!
آه ای زیبای ناسپاس ... در من باش ... در نقطه های بودنم ... و در شاه بیت سرودنم ...
خیالی نیست که بدانی بودنم را !!! من هستم .. با تو.... با خیال تو ...
آری اینجا روزها رخت عذا کنده اند و در گذرند و خیال فردایی دگر می گذراند بودن را .....
حال اینجا منم ....
در تو ....
با تو ....
با یاد تو ...
و تو بی من .....
در من ....
تو بگو ... این چه صیغه ایست که آسمان سفید تن کند و من سیاه !!!؟؟؟
وای بر من ... میان دوزخ تن ... بسان شب پره ای بر گرد آتش خویش می پرم و می سوزم ز خویش ...
آه ای همیشه بودنی در من!!! مرا دریاب ... نه آنچنان که بودم و هستم ... آنچنان که بودنی ساز می شود در لاینفک وجود ... آنگونه مرا دریاب !!!
واژه های بودنم را که می انگارم ، نهیلیسم مرا رها نمی کند ...
اگزیستانسیالیسم مرا به سوی خویش می کشد و سوررئالیسم مرا نفی می کند و بر بودنم می خندد و من می خندم به باور خام او که هر آنچه در من است از من است و هرآنچه از من است در من است ...
آه ای آسمان ... تو بگو من چه کنم این فلسفه ی عمیق بودن را ؟؟؟
خلاصه اینکه :
از بهار تا پاییز دلم تنها دمی خیال فاصله است ... کاش ما آدمها خیال هامان را کمی جدی تر می گرفتیم ( یا اینکه بگیریم ) !!!
یا علی
حمید

نظرات شما عزیزان: